farhange.honare1
best
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه میدانی؟
سفره ای از سکوت می چینم
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هُبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
ابر های سر به راه ، بید های سربه زیر
ای هماره در نظر ! ای هنوز بی نظیر !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این ک
بعد از اين بگذار قلب بيقراري بشكند یک شنبه 4 فروردين 1392
::
بگذار اعتراف کنم، امروز صبح به طلوعت نیاز داشتم. به گرمای وجودت. مثل زمانی که وجودت من را در خود حل میکند . مثل زمانی که با نگاهت به اوج یکی شدن میرسم. و چقدر امروز به خلوتی خالی نیاز داشتم. خدای من !!!! کمکم کن و دستم را بگیر تا قطره فاصله ها بزرگ نشود. کمکم کن پاکنی برای پاک کردنش پیدا کنم خدای من !!!! به تو نیاز دارم تا فرشته نگهبانی که برایم فرستاده ایی را از دست ندهم.... آمین!!!!!
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت
نمی توان گفت وحتی نمیتوان سرود باتو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهای وداشتن تو فانوسی به روشنای هرچه تاریکی درنداشتند و...ومن همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت می نشینم ومی مانم تا ابد وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید بانوی دریای من ... کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
|